سفارش تبلیغ
صبا ویژن







طرح جلد آخرین شماره «کیهان بچه ها» به مدیرمسئولی امیرحسین فردی

طرح جلد اولین شماره «کیهان بچه ها» در فراق جان سوز امیرخان

پشت جلد شماره 2821 مجله پرخاطره و به یاد ماندنی «کیهان بچه ها»

سهم من از «کیهان بچه ها» همین چند صفحه است

قطعه 26 ردیف عشق مقدس/ سروده: محمود لشکری

روز شنبه، کنار این میدان، چشم هایم چرا شده گریان؟

نکند عینکم خطا دیدی؟ به خطا ماتم و عزا دیدی؟

نکند که به خواب خوش رفته، در کند خستگی یک هفته

می شود در هوای اردیبهشت، خبری این همه سیاه نوشت؟!

می شود فصل آخر قصه، باشد این گونه تلخ و پر غصه؟!

توی فکرم که عابری رد شد، آمد و خواند و حال او بد شد

چیزها که خبر نمی خوانند، به نظر می رسد که می دانند!

به نظر می رسد که هر چیزی، رفته در حالت غم انگیزی

روزنامه که کار او خبر است، چشمش از این خبر، همیشه تر است

باورم می شود چه ها رفته، «روح کیهان بچه ها» رفته

پدر قصه های ساده و خوب، کرده یک روز خسته غروب

آخر قصه که ورق می خورد، قصه گو خسته بود و خوابش برد!

دست من نیست، آه… کم رویم، به جهان تسلیت نمی گویم!

می روم پیش بچه ها باشم، تا شریکی در این عزا باشم

می روم بغض اگر امان بدهد، در دل ناله ها صدا باشم؛

پدر خوب بچه ها! «فردی»، باورم نیست برنمی گردی

سروده ای از «دیوونه داداشی»

می شود در هوای اردیبهشت…
“هم «امیرخان» هم «امیرخوان» نوشت”

خان یا خوانی… زوج یا فردی…
می شود زندگی کرد چون «فردی»!

می شود ساده زیستن را ساخت…
نسخه پیچید، بدون ساخت و پاخت!

می شود خان بود، موبایل نداشت…
مبل و ماشین و بیت المال نداشت!

تکیه داد، خشتی را خراب نکرد…
داشت “پشتی” و پشت به انقلاب نکرد!

می شود اهل “پیش گویی” نبود…
خانِ میدانِ “فتنه جویی” نبود!

همیشه در دسترس، یا دمِ دست…
می شود هم، با این و آن، نبست!!

سروده ای از «قاصدک منتظر»

افسوس ز گلزار هنر داعیه داری به سفر رفت
از باد خزان روز بهاری به سفر رفت
پرسیدم از آن کودک کیهان پدرت کو؟
گفت خالق من خالق چندین اثر نیک دگر رفت
هر چند زوالی نبود بهر گلستان هنر، لیک
با رفتن «فردی» ز هنر اندکی از نور بصر رفت
هرگز نرود خاطره ی خوبی اش از سینه یاران
یادش به دل است! ظاهرا از پیش نظر رفت
یک بار دگر “قاصدک” از نو بسراید
صد حیف ز گلزار هنر داعیه داری به سفر رفت

تقدیم به همسر وفادار و 4 فرزند عزیز امیرحسین فردی

حرف بی حرف؛ در روزگاری که بزرگی آدم ها به کیفیت موبایل شان بستگی دارد، زنده باد امیرحسین فردی که اصلا موبایل نداشت! موبایل نداشت، اما همیشه در دسترس بود! بعضی از ما، فقط موبایل مان آنتن می دهد! و فقط موبایل مان را شارژ می کنیم! اما امیرخان، تنها خانی بود که موبایل نداشت! ایرانسل، تالیا، همراه اول، حتی رایتل، هیچ کدام نتوانستند امیرخان را اسیر این زندگی مدرن کنند! بی موبایل… آری! بدون موبایل هم می توان زندگی کرد! حتی می توان فردی در مایه های امیرحسین فردی بود، اما از نظام، نه راننده قبول کرد، نه ماشین! زنده باد اتوبوس شرکت واحد! می گفت: «یک روز اگر سوار اتوبوس شرکت واحد نشوم، دلم برای مردم تنگ می شود!» همیشه نفر بغل دستی اش، توده های مردم بود! می گفت: «زندگی در تعریف من، یعنی گوش دادن به حرف های نفر بغل دستی صندلی اتوبوس!… زندگی یعنی همین چیزها!… تعهد یعنی با پایین ترین مردم پریدن! و الا چیزی که زیاد است نویسنده انقلابی!» امیرخان به مردم پشت نکرد، چون اتفاقا به انقلاب پشت نکرد!!… و من از شما عذر می خواهم بابت این همه علامت تعجب! امیرخان تا «پشتی» داشت، روی مبل ننشست! خانه اش هست! خانه امیرخان مبل نداشت! مبل، موبایل، اتومبیل، راننده، بیت المال… و احساس تکلیف! شور شوراها، هیچ وقت امیرخان را نگرفت! باری که برای لیست، دنبالش بودند، گفت: «احساس تکلیف کرده ام که در همین کیهان بچه ها، به بچه ها خدمت کنم!» می گفتیم: «امیرخان! آخر موبایل لازم تان می شود؟» می گفت: «من یا حوزه ام، یا کیهان بچه ها، یا جوادالائمه، یا خانه!» امیرخان بود دیگر! این جور نسخه ها را فقط برای خودش می پیچید! بعضی ها نسخه ساده زیستی را برای مردم می پیچند، اما به خودشان که می رسد می پیچند!! امیرخان تنها خانی بود که زندگی ساده ای داشت. ساخت و پاخت، با روحیات امیرخان نمی ساخت! با این و آن نمی بست! وام هم اگر می گرفت، مثل نفر بغل دستی اش در اتوبوس بود! امیرخان تنها خانی بود که چند سال پیش از فلان بانک، تقاضای 10 میلیون تومان وام کرد! خان ها وام نمی گیرند! ارث خاندان شان را می گیرند! طرف، امیرخان را شناخت! گفت: «الان وام دم دست، وام تعمیر خانه است. بیا این برگه را پر کن و وامت را بگیر!». امیرخان تنها خانی بود که برگه را نگاه کرد و قید وام را زد! قید وام را زد و گفت: «من این وام را برای تعمیر خانه نمی خواهم، برای مصرف دیگری می خواهم… بگیرم، می شود دروغ!»

خب می گرفتی حالا امیرخان! اصلا می گرفتی و خانه ات را تعمیر می کردی! من خانه ات را بارها دیده بودم! نیاز به تعمیر داشت! یعنی می خواستی دستی به سر و رویش بکشی، نیاز به تعمیرش هم جور می شد!! این همه البته از چشم من است! از چشم شما، خانه ات هیچ حرف نداشت! تازه، تکیه داده بود به خشت خشت دیوار پشتی مسجد جوادالائمه! صدای اذان! صدای موذن! الله اکبر! تو خانی نبودی که من دیده بودم! خان هایی که من دیده بودم، همه ویلا داشتند! همه ویلا دارند! من خانی می شناسم که وقتی احساس تکلیف می کند، «کیهان بچه ها» درنمی آورد! فتنه می کند، بلکه پدر انقلاب را درآورد! دیشب حاج حسین شریعت در «گفت و شنود» کیهان، گوشش را گرفت! خانی که من می شناسم، طلبکار است از بچه های انقلاب! از بچه های خانی آباد! از بچه های کیهان بچه ها! از نفر بغل دستی صندلی اتوبوس! خانی که من می شناسم، اهل «پیش گویی» است! قبل از اینکه فتنه بکند، فتنه را پیش گویی می کند!! خانی که من می شناسم، «خان زاده» دارد که به اشتباه «آقازاده» صدای شان می زنند! حال که بساط پیش گویی گرم است، بگذار ما هم یک پیش گویی بکنیم! اگر باز هم حضرات خان بخواهند وارد میدان فتنه شوند، ما با قلم و قدمی به مراتب غلیظ تر، برنده تر، محکم تر و طوفانی تر از «نه ده» به صحنه خواهیم آمد! برای سرخ کردن صورت اشراف، سیلی صندوق آرا آماده است! ما برای این نوازش (!) هم سرمان درد می کند، و هم بالاتر، به شدت احساس تکلیف می کنیم!! این هم از پیش گویی ما… اما امیرخان! گفتم که؛ «تو خانی نبودی که من دیده بودم!» تو مهربان بودی! ملایم تر از نسیم! دیدنی تر از باران! دل سبلان تنگ می شود برایت! چه بد شد که رفتی، اما چه خوب که اردیبهشت رفتی!

امیرخان! در رمان «اسماعیل» از خال «علی خالدار» نوشتی، اما خال صورت خودت چیز دیگری است. ناز بهتری دارد! محرمانه با تو، از این خال، سخن ها گفته بودم. یادت هست؟! تو باید هم به خال می زدی و اردیبهشت می رفتی… حیف که «قطعه هنرمندان» یک «هنرمند الهی» می خواست، و الا جای تو «قطعه ای از بهشت» بود. جمله دوستان شهیدت اردیبهشتی اند! سنگ مزارشان هست! نمی دانم از میان آن همه شهید جوادالائمه، چه کسی تو را یارکشی کرد، اما عجب سلیقه خوبی داشت! نمی دانم «آن سوی هستی» چه جور جایی است، اما حتما در آن، تیر دروازه و زمین چمن پیدا می شود! یادت هست همیشه می گفتی؛ «آرزو دارم یک دست دیگر با پدرت فوتبال بازی کنم؟!»

امیرخان! فقط مراقب جرزنی های بابااکبر باش! حالا قبل از بازی، نیم ساعت هم خودش را گرم نکرد، نکرد! حرکات کششی و سرد کردن بعد از بازی را هم پیچاند، پیچاند! وانگهی، گفته اند؛ «خون شهید، گناهانش را پاک می کند»، نگفته اند که جرزنی هایش را هم!!

امیرخان! در «سمفونی خاطره ها» مانده ام با کدام عشق بازی کنم؟! ظهر عاشوراهایی که بعد از عزای امام حسین (ع) می رفتیم بهشت زهرا… آه می کشیدی و می گفتی؛ «تا شام غریبان، تنها جایی که این چند ساعت، آرام مان می کند، همین «قطعه 26» است…». پارچه گروه ورزشی مسجد جوادالائمه را می بستی به محفظه مزار بابااکبر و بنا می کردی خاطره تعریف کردن…

- حسین! باور می کنی هنوز هم از پدربزرگت می ترسم! بچه تر که بودیم، گاهی توی 30 متری جی، آجر می کاشتیم و گل کوچک می زدیم! موقع فوتبال، شیطنت را پدرت می کرد، شیشه در و همسایه را پدرت می شکست، اون وقت، خودش می رفت بالای تیر چراغ برق، پدربزرگت بنا می کرد دنبال من!! من از اکبر 4 سال بزرگتر بودم و سر همین بزرگتری، همیشه کاسه کوزه ها سر من می شکست! اکبر پشت تیر چراغ برق قائم می شد، حرفش را از پدربزرگت من می شنیدم!! یک بار به قصد تلافی، همین که اکبر را سر 30 متری جی دیدم، رفتم دنبالش! فهمید! باز رفت پشت تیر چراغ برق قائم شد!! انصافا قشنگ هم قائم می شد! تا رفتم دنبالش، دیدم تیر را گرفته و دارد می رود بالا!! دیوار راست را می رفت بالا، اینکه تیر چراغ برق بود! خواستم تیر را بگیرم و من هم بروم بالا که دعوایش کنم، دیدم پرید خر پشته خانه حمید ریاضی اینا! 10 دقیقه صبر کردم، نیم ساعت صبر کردم، بیرون نیامد که نیامد! ظاهرا پریده بود توی حیاط! ناچار در خانه را زدم! حاج آقا ریاضی در را باز کرد و گفت: هیس! اکبر اومده اینجا، خسته است، گرفته خوابیده!!

- قبل از انقلاب، وسط یک بازی رسمی، چند هیچ عقب بودیم، که بین 2 نیمه رفت پیش داور و خیلی جدی گفت: ببین! اوت و اوت دستی و کرنر و هند و آفساید و کلا همه چی را به نفع اونا بگیر، در عوض فقط چند تا پنالتی به نفع ما بگیر!

- یک بار وسط بازی، توپ را برد دم نقطه کرنر و بدنش را بین توپ و بازیکنان حریف حائل کرد! ما یک هیچ جلو بودیم، اما نیم ساعت تا پایان بازی مانده بود. باور می کنی کل نیم ساعت نتوانستند توپ را از پدرت بگیرند؟! جالب اینکه ما خودمان هم دیدیم این وقت کشی خیلی ضایع است؛ 5 دقیقه آخر خودمان جلوتر از بازیکنان حریف سعی می کردیم توپ را از اکبر بگیریم، نمی داد که نمی داد!

- توی یک بازی، گلر حریف خیلی سمج بود! هر چه می زدیم و هر چه تک به تک می شدیم، می گرفت. مثل گربه شیرجه می زد! آخرای بازی، پشت 18 قدم، اکبر چند تا روپایی زد و توپ را با مهارت انداخت داخل لباسش… و دوید طرف دروازه حریف! 2 قدم مانده به دروازه، توپ را از لباسش درآورد و شوت کرد و گل شد! خنده دار اینکه داور گل را قبول کرد!!

- یک بار برای مبارزه با خان ها رفته بودیم کهنوج. پدرت هم آمده بود. آنجا خان قلدری بود که تسلیم نیروهای انقلابی و کمیته نمی شد و مدام به مردم محروم، ظلم و ستم می کرد. در کهنوج، خانه خان را شناسایی کرده بودیم که یک وقت دیدیم اکبر نیست! این طرف را بگرد، آن طرف را بگرد! من به اصغر آبخضر گفتم: «پیدا کردن اکبر، وقت مان را دارد می گیرد. بهتر است اول برویم خان را بگیریم، بعد ان شاء الله، اکبر هم پیدا می شود». به هر زحمتی بود وارد خانه خان شدیم. رفتیم طبقه بالا. دیدیم اکبر و خان 2 تایی با هم ول داده اند جلوی تلویزیون، دارند تخمه می شکنند و فیلم نگاه می کنند!! آقا! من هنوز هم نفهمیدم اکبر چه جوری قبل از ما وارد خانه خان شد و چه جوری باهاش رفیق شده بود که 2 تایی لم داده بودند جلوی تلویزیون؟!

- مادرم خیلی اکبر را دوست داشت. وقتی پدرت شهید شد، اصلا رو نداشتم این خبر را به مادرم بدهم. بعدا که از در و همسایه فهمید، خدابیامرز کلی دعوا کرد؛ «پس چرا خبر شهادت اکبر را به من ندادی؟!» اکبر موذن و روضه خوان مسجد بود و صدایش همیشه در حیاط خانه ما می پیچید. حتی تا همین اواخر که مادرم زنده بود، هر وقت از مسجد صدای نوحه و عزا می آمد، بنا می کرد از اکبر گفتن.

- حسین! اصلا ممکن نیست یک شبانه روز بر من بگذرد، و در آن دقایقی یاد پدرت نباشم!! فردای شهادت اکبر، من و مخملباف متنی در کیهان نوشتیم؛ مشترک! پس فردایش من متن دیگری نوشتم که طولانی تر بود و حالت نجوا گونه داشت. باور می کنی هنگام نوشتن متن، این نوحه «گلبرگ سرخ لاله ها» دقیقا با همان صدای اکبر، روح و روانم را آرام می کرد؟! با همین گوش می شنیدم، نه اینکه بگویی الهام و این جور چیزها!! می شنیدم و اشک می ریختم و می نوشتم… مادرم گفت: چته امیرحسین؟! گفتم: گوش کن! صدای اکبر می آید…

- یادش به خیر! شب 12 بهمن 57 جمع شده بودیم در مسجد. یک وقت دیدیم پدرت با چند تا جارو و دستمال پارچه ای دارد می آید. گفتیم: اینها برای چیست؟ گفت: فردا امام در مسیر بهشت زهرا از محله ما هم رد می شود. چند تا چند تا تقسیم شویم، یک گروه داخل مسجد را تمیز کند، یک گروه حیاط مسجد را، یک گروه کوچه را، یک گروه خیابان را… آن شب تا صبح نخوابیدیم!

- پدربزرگت از مکه، یک دوربین فیلمبرداری سونی برای اکبر سوغاتی آورده بود. از این حرفه ای ها. آورد دوربین را به من داد و گفت: «من می خواهم بروم جبهه، تو این را ببر بگذار در حوزه هنری، آنجا بیشتر به درد می خورد!»

روزی که تو به دنیا آمدی، آمد حوزه… و خوب یادم هست دستش شیرینی ناپلئونی بود!! اتفاقا از همه بیشتر مخملباف خورد! در فتنه 88 خطاب به محسن نوشتم: تو حق هیچ چی را نگه نداشتی، حتی حق آن شیرینی را!

- من اگر بخواهم فقط خاطرات حمام عمومی هایی را که بعد از فوتبال، با اکبر می رفتیم تعریف کنم، خودش یک کتاب قطور می شود! حالا کتابخانه و مسجد و حاج آقا مطلبی و نماز جماعت و فوتبال و… دعواهای پدربزرگت بماند! اکبر خودش در خانه، کتابخانه خوب و پر و پیمانی داشت. من از اکبر چند سال بزرگتر بودم و اکبر هم از مابقی بچه ها، همین حدود بزرگتر بود. در ایران کاوه و حوزه هنری و خود مسجد آنقدر مشغول بود که خیلی وقت نمی کرد کتابخانه بیاید، اما هر کتابی که می خرید 2 نسخه می خرید. یکی اش را می داد کتابخانه مسجد. روزی که داشت می رفت منطقه، به من گفت: «تو سنگر کتابخانه را حفظ کن! جبهه تو همین قلم و کاغذ است. جهاد تو مهم تر است! آوازه این مسجد هنوز به گوش ها نرسیده… به گوش امام نرسیده… می رسد! تو مسئولی…».

ادامه این متن، فردا در قطعه 26… وطن امروز/ 17 اردیبهشت 1392



  • کلمات کلیدی :
  • کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی